دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید


 

به اندازه یک روز برایش آب و غذا ریختند...

وقتی می خواستند بروند، از پنجره نورگیر یک پرنده پر زد و آمد توی اتاق، گرفتنش، یک قفس که بیشتر نداشتند، گذاشتنش پیش پرنده شان و حالا دیگه پرنده شان تنها نبود.

به تنهایی عادت کرده بود، چند ساعت طول کشید تا با تازه وارد جفت و جور شد. تاشب باهم بودند.

عاشقش شد، هوا سرد شد و از همان جایی که جفتش آمده بود باد سردی می ورزید.

خودشان را باد کردند تا سردشان نشود اما هرچه تاریک تر میشد، هوا هم سردتر میشد.

جفتش داشت می مرد، بالهایش را باز کرد و جفتش را بغل کرد، احساس آرامش کردند و جفتش آهسته آهسته خوابش برد.

صبح که شد اینبار جفتش تنها مانده بود. روی تخم کوچکش نشست و گفت:


 

«حیف که جوجه ام پدری بالای سرش نیست.»


 

 




ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 


مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغهمامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ،از لپ هام گرفت تا گل بندازهتا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمدهخواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالمگفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگترهگفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیارهحسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :کجا بودم مادر ؟ آهانجونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبودبازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگسنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم راریختند تو باغچه و گفتند :تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی هاگفتم : آخه ....گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید



ادامه مطلب...

ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 


پسركی بود كه می خواست خدا را ملاقات كند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه كرد و بی آنكه به كسی چیزی بگوید ، سفر را شروع كرد . چند كوچه آنطرف‏ تر به یك پارك رسید، پیرمردی را دید كه در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمكت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرك هم احساس گرسنگی می كرد. پس چمدانش را باز كرد و یك ساندویچ و یك نوشابه به پیرمرد تعارف كرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به كودك زد. پسرك شاد شد و با هم شروع به خوردن كردند. آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی كردند، بی آنكه كلمه‏ ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریك شد، پسرك فهمید كه باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود كه برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرك به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب كجا بودی؟ پسرك در حالی كه خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارك با خدا غذا خوردم !

( پائولو کوئیلو )

منتظر نظرات زیبا و سازنده شما دوست عزیز هستم
باتشکر ناهید




ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 


یك نجار مسن به كارفرمایش گفت كه می خواهد بازنشسته شود تا خانه ‏ای برای خود بسازد و در كنار همسر و نوه‏هایش دوران پیری را به خوشی سپری كند. كارفرما از اینكه كارگر خوبش را از دست می داد، ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. كارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه‏ ای برایش بسازد و بعد بازنشسته شود. نجار قبول كرد ولی دیگر دل به كار نمی بست، چون می دانست كه كارش آینده‏ای نخواهد داشت، از چوب های نامرغوب برای ساخت خانه استفاده كرد و كارش را از سر‏ سیری انجام داد. وقتی كارفرما برای دیدن خانه آمد، كلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه هدیه من به شما است، بابت زحماتی كه در طول این سال ها برایم كشیده ‏اید. نجار وا رفت؛ او در تمام این مدت در حال ساختن خانه ‏ای برای خودش بوده و حالا مجبور بود در خانه ‏ای زندگی كند كه اصلاً خوب ساخته نشده بود .

( پائولو کوئیلو )

منتظر نظرات زیبا و سازنده شما دوست عزیز هستم
باتشکر ناهید




ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 


تا كریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه كریسمس روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی كه خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم. جلوی من دو بچه، پسری 5 ساله و دختری كوچك تر ایستاده بودند. پسرك لباس مندرسی بر تن داشت، كفش هایش پاره شده بود و چند اسكناس را در دست هایش می‏ فشرد. لباس های دخترك هم دست كمی از مال برادرش نداشت ولی یك جفت كفش نو در دست داشت. وقتی به صندوق رسیدیم، دخترك آهسته كفش ها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار می‏كرد كه انگار گنجینه‏ ای پر ارزش را در دست دارد. صندوقدار قیمت كفش ها را گفت: 6 دلار. پسرك پول هایش را روی پیشخوان ریخت و آن ها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت. بعد رو كرد به خواهرش و گفت: فكر می ‏كنم باید كفش ها رو بگذاری سرجایش ... دخترك با شنیدن این حرف به شدت بغض كرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرك جواب داد: گریه نكن، شاید فردا بتوانیم پول كفش ها را در بیاوریم. من كه شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از كیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترك دو بازوی كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادی گفت: متشكرم خانم. متشكرم خانم. به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود كه گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرك جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از عید كریسمس به بهشت بره! دخترك ادامه داد: معلم دینی ما گفته كه رنگ خیابان های بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این كفش های طلائی تو خیابان های بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟ چشمانم پر از اشك شد و در حالی كه به چشمان دخترك نگاه میكردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم كه مامان شما با این كفش ها تو بهشت خیلی قشنگ می‏شه!

( پائولو کوئیلو )

منتظر نظرات زیبا و سازنده شما دوست عزیز هستم
باتشکر ناهید




ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 


در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله‏ شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می‏آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود. صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد .

( پائولو کوئیلو )

منتظر نظرات زیبا و سازنده شما دوست عزیز هستم
باتشکر ناهید




ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 


روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود.
پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‏ ها نشسته بود.
مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی ‏نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ‏ای از آن چشم برنمی داشت
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت:
متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده‏ ای ؛ آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال ‏تر خواهد شد
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‏ رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن ‏سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست




ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 

در یخچال را باز كردم. نشسته بود روی صندلی. روزنامه می‌خواند. چند تخم مرغ برداشتم و روی دستم جا دادم. كیسه آرد را در دست دیگر گرفتم. برگشتم. اولین قدم را كه برداشتم، گفت: این پسره رو می‌شناسی؟
دستم لرزید. تخم مرغ‌ها بر زمین افتادند. آرد هم همین‌طور و روی سرامیك‌های سفید كف آشپزخانه پخش شد. جیغ كشیدم. گرم شده بودم و عصبانی. روی زمین نشستم. كیسه آرد ولو شده روی زمین را با دست روی زمین سر دادم
. گفتم: اه چه وضعی شد.
بلند شد. روزنامه را روی زمین انداخت.
گفت: چرا ترسیدی؟
به افتضاحی كه روی زمین درست شده بود نگاه كردم.
گفتم: خب یه دفعه آدم رو از فكر و خیالاتش میاری بیرون. می‌ترسه خب.


بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !


ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…! پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است." - "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم." دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید." - اسب و سگم هم تشنه‌اند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."


بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !




ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

در اطاق یکی از مهمانخانه های پاریس طبقه سوم ، جلو پنجره ، فلاندن که بتازگی از ایران برگشته بود جلو میز کوچکی که رویش یک بطری شراب و دو گیلاس گذاشته بودند، روبروی یکی از دوستان قدیمی خودش نشسته بود. در قهوه خانه پائین ساز میزدند، هوا گرفته و تیره بود، باران نم نم میآمد . فلاندن سر را از ما بین دو دستش بلند کرد ، گیلاس شراب را برداشت و تا ته سر کشید و رو کرد به رفقیش: –هیچ میدانی ؟ یک وقت بود که من خود را میان این خرابه ها ، کوره ها ، بیابان ها گمشده گمان میکردم . با خودم میگفتم : آیا ممکن است یک روزی به وطنم بر گردم ؟ ممکن است همین ساز را بشنوم ؟ آرزو میکردم یک روزی بر گردم. آرزوی یک چنین ساعتی را میکردم که با تو در اطاق تنها درد دل بکنم . اما حالا میخواهم یک چیز تازه برایت بگویم، میدانم که باور نخواهی کرد : حالا که برگشته ام پشیمانم ، میدانی باز دلم هوای ایران را می کند مثل اینست که چیزی را گم کرده باشم!


بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !




ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 

 

-
چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , سه نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود . ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم.


بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !




ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

 http://upload7.ir/images/03074477568472648808.jpg


 

-مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان


بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص


عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و


پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحوی که


مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک


چشم ندارد... یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و


علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد.





بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !





ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 

- شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می‌گفتند به بهشت رفته‌است. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‌رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت‌نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد، هرکس به آن‌جا برسد می‌تواند وارد شود… آن شخص وارد شد و آن‌جا ماند. چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده‌اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده‌است؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرف‌های دیگران گوش می‌دهد، در چشم‌هایشان نگاه می‌کند و به درد و دلشان می‌رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می‌کنند، یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند. دوزخ جای این کارهانیست! بیایید و این مرد را پس بگیرید. وقتی راوی قصه‌اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: «با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند»

 

 

- پائولو کوئلیو

ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 

 

-‏ارتش های آلمان ، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می جنگیدند. شب کریسمس جنگ را تعطیل می کنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه خواندن در اپرا را داشت ، شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک می کند. صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر می شنوند و با پرچم های سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان می روند. آن شب سربازان هر سه ارتش در کنار هم شام می خورند و کریسمس را جشن می گیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق می کنند: که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر بگیرند! صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمی رفت. شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان می دادند! چند ساعت که گذشت باز هم پرچم های سفید بالا رفت و پس از گفتگوی سه نماینده ارتش ها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند. آنها آنقدر با هم رفیق می شوند که با هم عکس می گیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر می دهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند! کار به جایی می رسد که این سه 3 ارتش به هم پناه می دهند و ……. تنها چیزی که باعث می شود قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست! این اتفاق تاریخی با نام Christmas Truce شناخته می شود. سال ها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت 27 هزار دلار می خرد پل مک کارتنی هم در ویدیوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال 2005 هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام “کریسمس مبارک” می سازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر ایران به نمایش در آمد


لطفا درباره این داستان نظر بدهید ممنونم !

ارسال توسط نــاهـــــیــد

 

 

 

-داشتم بر مي گشتم خونه، مسيرم جوريه که از وسط يه پارک… رد ميشم بعد ميرسم به ايستگاه اتوبوس، توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي رنگ و رو رفته و لباس هاي کهنه يه پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيد رنگي بود همراه خودش راه ميبرد رسيد به من و گفت سلام! من فکر کردم الان ميخواد بگه من پول ميخوام که بابام رو ببرم دکتر و از اين حرفا اول خواستم برم بعد گفتم منکه عجله ندارم بذار واستم شايد کار ديگه اي داشته باشه منم همينطور که اخمام تو هم بود سرم رو به علامت جواب سلام تکون دادم و نگاهش کردم، گفت آقا من بايد بابام ( بعد پيرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکي نور آدرسش نوشته توي خيابان وليعصر، خيابان اسفندياري! گفتم خب؟! با يه لحن بغض آلود گفت خوب بلد نيستيم کجاست توي اين شهر خراب شده از هر کي هم مي پرسيم اصلا به حرفمون گوش نميده! (اشک تو چشماش جمع شده بود) بهش آدرس دادم و گفتم تو اين شهر خراب شده وقتي آدرس ميخواي بايد بي مقدمه بپرسي فلان جا کجاست. اگر سلام کني يا چيز ديگه بگي فکر ميکنن ميخواي ازشون پول بگيري! بعد از اينکه رفت گفتم چقدر سنگ دل شديم، چقدر بد شديم وچقدر زود قضاوت مي کنيم. خود من تا حالا به چند نفر همين جوري بي محلي کردم و راه خودمو رفتم، چون گفتم خوب معلومه ديگه پول ميخواد! طفلي زن بيچاره خيلي دلم براش سوخت که فقط به خاطر اينکه فقير بود و ظاهرش فقرش رو نشون ميداد، دلش رو شکسته بوديم… بعد گوش دنيا را با اين دروغ کر کرديم که ما اصالتا مردم نوع دوست و با فرهنگي هستيم و اينقدر اين دروغ را تکرار کرده ايم که خودمون والبته فقط خودمون باورمون شده-


منتظر نظرات شما دوستای عزیز هستم لطفا" نظر بدید ممنونم ازتون !

ارسال توسط نــاهـــــیــد

-منو كجا مي بريد؟ من با اين بچه كاري نكردم. نذاشتم حتي يك لحظه آب توي دلش تكان بخورد مرا به چه جرمي گرفتيد؟ رهايم كنيد... فرياد زن فضاي سالن پاسگاه را پر كرده بود. ماموران او را كشان كشان مي بردند تا حكمش معلوم شود. صداي هق هق گريه زن با فريادهاي از روي عجزش تركيب شده بود. همه او را به چشم يك آدم ربا مي ديدند و در هر گوشه سالن چشم ها بدون كوچكترين ترحمي او را مستحق مجازات مي ديد. در يك گوشه اشك شوق مادر و پدري جوان كه بعد از مدت ها بي خبري از نوزادشان او را يافته بودند،‌گويا احساسات همه را به جريان انداخته بود. چه كسي باور مي كرد آن دو زن، روزي دوستان صميمي يكديگر بودند و اكنون جاي ان همه صميميت را خشم و نفرت پر كرده است. اعظم و سوري كه از آشناييشان با هم مدت زيادي نمي گذشت ظرف همان مدت كوتاه، با هم روابط نزديك و دوستانه اي پيدا كرده بودند. طوري كه هر كس نمي دانست فكر مي كرد دوستان چندين و چند ساله ي يكديگرند.


بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
گالری تصاویر سوسا وب تولز گالری تصاویر سوسا وب تولز به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ... یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند . فرمانده که جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می شود و با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن جانم را نجات بده . کجا می توانم پنهان شوم؟! پوست فروش میگوید : زود باش بیا زیر این پوستینها و سپس روی فرمانده مقداری زیادی پوستین می ریزد ... پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او کجاست ؟ ما دیدیم که او آمد تو!!! قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن فرمانده فرانسوی زیر و رو می کنند . آنها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می گیرند و می روند . فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینها بیرون می خزد و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند . پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او می پرسد : ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می کنم اما می خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید ؟ فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین می غرد : تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی ؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید . من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد !!! محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می برند و سینه کش دیوار چشمان او را می بندند پوست فروش نمی تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد می شنود و برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کند ... سپس صدای فرمانده را می شنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی میگوید : آماده ............. هدف ...... در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد ؛ احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می گیرد و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود که به او نزدیک میشوند ... سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می دارند . پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را می بیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می نگرد... آنگاه به سخن آمده و به نرمی می گوید : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
Image44 گالری تصاویر سوسا وب تولز دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟ دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است رهروی گفت: کوچه ای بن بست سالکی گفت: .... راه پر خم و پیچ در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ دلبری گفت: شوخی لوسی است تاجری گفت: عشق کیلو چند؟ مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه شیخ گفتا: گناه بی بخشش واعظی گفت: واژه بی معناست زاهدی گفت: طوق شیطان است محتسب گفت: منکر عظماست قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت جاهلی گفت: عشق را عشق است پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم !


ارسال توسط نــاهـــــیــد
image 2 ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●● روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:... مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است


ارسال توسط نــاهـــــیــد
خسته و كوفته مي رسم خانه. بوي غذا در فضا پيچيده است و هر لحظه بر شدت گرسنگي ام مي افزايد. وقتي بشقاب غذا را روي اوپن مي بينم مستقيم به طرف آن حمله ور مي شوم. اولين قاشق را كه مي خورم طعم دودي برنج مرا ناخواسته به سال هاي گذشته مي برد و خاطره سفر شمال را در ذهنم زنده مي كند. ويلاي زيباي كنار دريا. ياد لحظاتي كه بعد از كلي تفريح كه ديگر جان در بدن نداشتيم بوي برنج دودي مادر مشام ما را نوازش مي كرد. مرور خاطرات شيرين آن روزها خوردن برنج دودي را با ولع هر چه بيشتر برايم همراه ساخته بود. در اين لحظه فكر كردم كه چطور آن روزها به اين كار ارزشمند مادر پي نبرده بودم. ما دنبال بازي و شيطنت بوديم و تا گرسنه مي شديم شكم خود را با آنچه مادر با زحمت درست كرده بود آرام مي كرديم. چرا من متوجه نبودم كه مادر هم مثل ما نياز به تفريح و نشاط داشته اما به خود رنج غذا پختن داده است تا ما اوقات خوشي داشته باشيم. با خود قرار گذاشتم كه در اولين فرصت دست او را بعد از اين همه ناسپاسي ببوسم. هرچند تا به حال به خودم جرات چنين كاري را نداده بودم اما اين نهايت نمك به حرامي بود اگر بعد از اين همه سال، حق فرزندي را به جا نياورم و از يك بوسه ناچيز امتناع كنم. فكر مي كردم كه بهتر است وقتي همه دور هم جمع هستيم اين كار را انجام دهم تا سختي آن در نظر آن ها هم كمرنگ شود. شب كه سفره شام پهن شد سر حرف را باز كردم. همه در حال خوردن بودند و من با اين احساس كه همگي از خوردن برنج دودي لذت مي برند شروع كردم به تعريف از آن. مادر گفت: بس است غذايت را بخور. خودم مي دانم خيلي خوشمزه شده است لازم نيست مسخره كني. من با تعجب گفتم: مادر من جدي مي گويم. ظهر كه اين برنج را خوردم ياد شمال افتادم. ياد برنج دودي هايي كه آنجا مي پختي. خيلي وقت بود كه ديگر برنج دودي نخورده بودم. واقعا خوشمزه بود. دستت درد نكند. نه فقط به خاطر امروز بلكه به خاطر تمام روزهايي كه زحمت تو را درك نكردم. حالا مي خواهم دست تو را ببوسم. يك لحظه حس كردم همه دست از غذا كشيده اند و با نگاهي تحقیر آمیز به من زل زده اند. بي توجه به رفتار آن ها به طرف مادر رفتم تا دستش را ببوسم. اضطرابي مبهم به جانم افتاد. گرماي دست مادر را روي لب هايم حس كردم. لحظه اي نگذشت كه صداي خنده جمع بلند شد. سقف دهان آن ها نمايان بود. ناخواسته رگ جوشم بيرون زد و با شدت پرسيدم: چه شده؟ صحنه خنده داري بود؟ كجايش خنده داشت كه اينطور به هوا پريديد؟ مادر حرفم را بريد و گفت: عزیزم برنجي كه تو خوردي دودی نبود فقط کمی سوخته بود.


ارسال توسط نــاهـــــیــد
نمی دانم برگ ریزان و برف ریزان های آذربایجان را تجربه کرده اید یا نه ساعت 7 صبح، چهره خواب آلود کودکانه، سختی ترک لحاف های پشمی گرم، صبحانه نیم و نصفه خورده یا نخورده و کوله ای از مشق های نوشته شده یا نشده و بعد ترک خانه گام به گام، هوای سرد، خاطره گرمی خانه را می ربود سنگ فراش ها را می شمردم تیرهای چراغ برق چهار راه ها و در رویای زمانی که بزرگ خواهم شد می غلتیدم تا یخ زدگی گونه هایم فراموش شود نصف مسیر مدرسه را که پیش می رفتم، دیگر شمارش سنگ فرش ها و تیر ها و غلتیدن در رویاها توان تحمل سرما را نمی داد .. و شروع به رویا پردازی در مورد بخاری مدرسه می کردم و دیدن بچه ها و گرم شدن در کنار بخاری و نیمه راه نیز، اینچنین با سرما در جنگ بودم و هر روز اینچنین یک گام به بزرگ شدن نزدیک می شدم ... می گویم آخر آن کرد کودکان نازنین پیرانشهری مگر چیزی می خواستند جز گرمی آتشی که سرما از تن شان بیرون بیاورد و گوش های سرخ و گون های یخ زده شان را نرم نرمک گرمایی دهد تا بتوانند پشت میزهای زمخت و پنجرهای بی رنگ مدرسه های دیوار فروریخته شان آینده شان را نقاشی کنند و اکنون نمی دانم من آنان شان که زنده اند چگونه با صورت های چروکیده و سوخته می خواهند در مسیر مدرسه در رویاهای خود بغلتند و آنان که مرده اند به کدامین گناه ؟


ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسرک دست هاشو ها کرد و گذاشت زیر بغلش ، لپ هاش خون افتاده بود ، منو که دید دوید جلو و گفت خانم می خوای فالت بگیرم ، پسش زدم و گفتم نه جونم ، انگار کسی به دلم چنگ زد ، لایه ای از اشک چشمم را پوشاند همه جا تارشد ، نور لامپ های سر در بازار کش آمد و بر ماتی اطراف افزود، گذشته مثل باد خودش را ریخت تو سرم ، خیلی با خودم کلنجار رفته بودم تا فراموش کنم که کی و چی بودم ، اما فایده نداشت ، خاطرات تلخ آن دوران با دیدن پسرک از قبر بیرون آمد و سیخ سیخ جلوی چشام راه می رفت ، صداش کردم فکر نمی کرد که صداش کنم ، با تردید برگشت و امد پیشم ، صورتش حسابی یخ کرده بود ، صدای بهم خوردن دندان های ریزش را می شنیدم ، زیپ باز کاپشنش مثل گرگ سرما را می بلعید و فرو می داد ، پرسیدم اسمت چیه ؟ ، بدون معطلی گفت ناصر خانم ، گفتم ناصر چی ؟ گفت : ناصر گله داری ، خانم می ذاری فال بگیرم به جون عزیزمون بلدیم . خودمو توی چشماش می دیدم زیر باران یه بچه نه ساله بی پناه ، از گرسنگی گوشه پیاده رو ولو شده بود ، داشت از دل درد به خودش می پیچید ، عابرها به کنارش که می رسیدن یقه بارونی هاشون را بالا تر می دادن و تند می کردن ، دست شو گرفتم گفتم ناصر چند سالته ؟ دستش مثل یه گوله برف سرد بود ، سرماش دوید تو تنم ، بی اختیار یاد جسد مادرم وسط هال افتادم که مثل چوب خشک و سرد بود ، دستشو کشید و گفت نه سال نمی خوای فال بگیرم چرا اذیت می کنی ، وقتی می گفت چرا اذیت می کنی صورتش مثل فرشته ها شد ، دستمو بردم جلو گفتم بگیر ، آب دهنشو قورت داد و گفت : خانم شما آینده درخشانی دارید همش براتون خوب می یاد اما باید مراقب باشید یه غریبه سر راهتون هست که خیلی بدجنسه ...درست همین حرفا را می زدم ، نباید بذارید بهتون نزدیک بشه ، شما خیلی ساده اید انقد بهتون ظلم کردن ولی خدا می خواد به واسطه شما چشم همه را کور کنه... انگشت های کوچکش را با مهارت توی خطهای کف دستم می کشید و می گفت خانم گمشده ای دارین همین روزاست که چشمتون روشن بشه ...این را درست فهمید گمشده دارم اما نمی یاد...گفتم دیگه بسه ناصر چقد بدم ، تند گفت خانم نمی خواین بختتون را باز کنم؟ گفتم نه همین فال چند؟ گفت چون شمایید دویست تومان ، یک هزاری گذاشتم کف دستش و گوشه خیابان تنها ولش کردم ، شب سردی بود ، اون شبم سرد بود فقط باران هم می بارید . . .


ارسال توسط نــاهـــــیــد
دخترک از راه رسید کفش های کهنه اش را با عصبانیت به گوشه ای پرت کرد و بی توجه به نگاه های ترحم آمیز مادر و تأسف بار پدر، به اتاقش پناه برد و در را محکم پشت سرش بست... به همه کس و همه چیز بد و بیراه می گفت. از همه متنفر بود حتی از خودش! نمی دانست چرا باید کفش های او کهنه باشند و کفش های دختر همسایه شان نو! دخترک از زمانی که به این خانه نقل مکان کرده بودند حالش این چنین شده بود. خانه ای که تقریباً در محله ای بالاشهر بود و تمامی مردمش مرفه و ثروتمند بودند. آنجا خانه ای سازمانی بود که به دلیل کار پدر به آنها داده شده بود. او تا قبل از این در محله ای زندگی میکرد که همه از جنس خودش بودند... مثل خودش لباس می پوشیدند... حرف میزدند... و او هیچ گاه کفش نویی نمی دید که متوجه کهنه گی کفش های خودش بشود. اما حالا... صحنه ای که هر روز از دیدن آن رنج می کشید، شمردن کفش های متعدد و زیبای دختر همسایه شان بود... کفش های زیبایی با رنگ هایی روشن که روی هیچ کدامشان نشانی از کثیفی و گرد و غبار دیده نمی شد. همیشه برق تازه بودن کفش ها در چشم های دخترک منعکس میشد و اشک های حسرتش را بر گونه اش جاری می ساخت. ((((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید )))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’ آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کردهایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحالهستم…’ پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’ پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’ نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید اینکار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’ پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پساز انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت ازفردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!! پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!! اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند


ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسری، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد... پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است


ارسال توسط نــاهـــــیــد
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد. سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد. لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت. چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود


ارسال توسط نــاهـــــیــد
توی راهروی جلوی زایشگاه مثل دیوانه ها می رفتی ومی آمدی وهرازگاهی زیرلب چیزی می گفتی ومن مثل کلاغی پیر و چادرپیچ شده روی صندلی های پلاستیکی آبی راهرو بُق کرده وانتظار می کشیدم. دوساعت پیش بود که دردفریده شروع شد وتو دستپاچه سوارش کردی و دستت لای درحیاط گیرکرد و ناخنت کبود شد.تو که با کوچکترین چیز دادوهوارت به آسمان می رفت هیچی نگفتی فقط دست چپت راچندین بار درهوا تکان دادی ونوک انگشتت را گازگرفتی وبه من گفتی:"آبجی!ساک بچه روبیار وسوارشو". ومن جلدی درحیاط رابستم وساک را درصندوق عقب پژوی پلاک دولتی گذاشتم وسوارشدم.هربارکه ماشین لکنته توی چاله وچوله های جورواجورخیابان می افتاد آخ واوخ فریده بلندمی شدو تو با صدایی لرزان می گفتی:"لعنت به صاحب این شهر خراب شده!طاقت بیار الان می رسیم". بوی بدی توی بیمارستان پیچیده بود. پایت را روی سوسکی شل وپل گذاشتی که داشت سلانه سلانه دنبال سوراخ می گشت .چندقطره خون کف سالن بیمارستان ماسیده بودو انگار کسی به فکرسرووضع بی ریختش نبود. فریده روی تخت زایشگاه تادو ونیم شب همه اش ازته دل جیغ می کشیدوتوبا هرجیغش چینی به پیشانیت می دادی .صدای فریده که برید دراتاق بازشد وصدای پرستار توی راهرو پیچید:"همراه فریده ی علی مرادی بیاد!". دوباره آتش درونت گُرگرفت و دریک چشم بهم زدن قبل از جابه جاشدنم پریدی وگفتی:"خانم پرستار! تو رو خدا بچه ام سالمه؟"وپرستار طرّه ی موهایش را زیر مقنعه ی سفیدش قایم کرد و محتاطانه گفت:"آره سالمه!".نفسی تازه کردی وبرگشتی به سمت من ومن از توی ساک وسایل بچه پتوی قرمزش را بیرون آوردم وتو درحالی که تمام بدنت می لرزید درآغوشم کشیدی،سرم را بوسیدی و با چشم های آبی درشتت توی چشم های گودرفته ی من زُل زدی و باصدای مضطربت گفتی:"خداروشکرآبجی!بالاخره من هم پسردارشدم!"و حرفی از فریده نزدی ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,مولود,داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد

 نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه

داستان کوتاه نگاه مثبت

“چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کاليفرنيا، وارد ايالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟


كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه…
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه…
چقدر خوبه مثبت ديدن…
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم…
شما چي فكر ميكنيد؟
چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم”

 



ارسال توسط

هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد... .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد.
- خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم... .
توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش میگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیه فرارش گفت:
- خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پرید جلو ماشین.این موقع شب پیر مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چیکار میکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بیمارستان.


رسید خونه.زنگ زد.همين كه داشت عرق صورتش رو پاك مي¬كرد،مادر در رو باز كرد و گفت:
- سلام،چي شده؟
محسن لبخند تحميلي روي لباش جاري كرد و گفت:
- س¬.....سلام مادر،هيچي آسانسور خراب بود؛از پله ها اومدم.
- تو مگه كليد نداري محسن؟
- بي حواسيه ديگه مادر!
- از دست تو!

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی شنيدم قراره بريم مسافرت كلي سر ذوق اومدم. مامان از خاله شنيده بود كه دايي ترتيبي داده كه بچه هاي فاميل با هم به يك سفر کوتاه برن. جايي هم كه به عنوان مقصد در نظر گرفته شده بود براي من دوست داشتني بود. چون يكي از بهترين مسافرت هايي كه قبلا داشتم همونجا بود و من با تصور زيبايي كه از اون جا پيدا كرده بودم واقعا خوشحال بودم از اينكه دوباره همون خاطرات و شايد بهتر به وقوع بپيونده. خيلي وقت بود كه دايي رو نديده بودم. نهايتا يك بار در طول ماه اگر مي توانستيم همديگر را ببينيم كه آن هم به خاطر جلسه اي بود كه در يك مكان مشخص برگزار مي شد و آن جا هم بيشتر خاله ها و دايي ها جمع مي شدند تا با هم ديد و بازديدي داشته باشند و اين رشته مراودات يكباره از هم نپاشه. به خصوص از وقتي كه پدربزرگ و مادربزرگ فوت كرده بودند رفت و امدها تنها به مناسبت هاي جشن و عروسي يا اعياد مهم محصور می شد و دايي متصدي برگزاري اين جلسات و تهيه مكاني جهت تشكيل ان شده بود. همان يك روز در ماه هم شايد خيلي ها نمي امدند. اما بهتر از هيچي بود. بالاخره براي كساني كه حوصله شان سر رفته بود و مي خواستند سفره دلشان را براي ديگري باز كنند فرصت خوبي بود. داشتم مي گفتم كه دايي رو خيلي وقت بود كه نديده بودم و وقتي شنيدم كه اين سفر رو تدارك ديده خيلي خوشحال شدم. خیلی وقت بود که مسافرت نرفته بودم و روزهای عید هم برایم یکنواخت و ملال اور شده بود. به همین خاطر دوست داشتم از عمق وجود از دایی تشكر كنم. اما سعي كردم خوشحاليم رو كنترل كنم. هر چه بود در درونم بود و جز خودم كسي باخبر نبود. البته خواهرم تنها كسي بود كه مي دانست من چقدر از شنيدن خبر سفر خوشحال شدم. همين مرا واداشت تا بعد از مدت ها از دايي يك احوالپرسي بكنم. موبايل را برداشتم و برايش يك پیام فرستادم. او مرا نشناخته بود و من نيز دوست نداشتم خود را بشناسانم. مي دانستم كه با پيگيري شماره من بالاخره مرا خواهد شناخت اما خودم دوست نداشتم آشنايي بدهم. حس مي كردم اينطور راحت تر مي توانم با او حرف بزنم. آن شب هم به پايان رسيد. هر چند پيش از انكه من بتوانم از ناشناس بودنم سوء استفاده كنم او مرا شناخت. صبح كه شد منتظر بودم كه خاله زنگ بزند و از آنچه بايد براي سفر آماده كنيم خبر بدهد. تمام كارهاي عقب مانده ام را انجام دادم تا برای سفر دغدغه ای نداشته باشم. هر چه از لباس كثيف داشتم با دست شستم و كلي با ذوق و شوق بدون اينكه اتوي آن ها به هم بخورد روي بند رخت مقابل نور خورشيد پهن كردم تا فردا صبح براي سفر آماده باشند. چيز ديگري باقي نمانده بود جز اينكه تلفن به صدادرآيد. نتوانستم طاقت بياورم. گوشي را برداشتم و شماره خاله را گرفتم. - خاله سلام. خوبي؟ پس چي شد اين سفر؟ - سلام خاله جون. سفر اونجايي كه گفتم نيست. خونه روستايي داييه. دايي گفته من فقط نهارشو تقبل مي كنم بقيه هم خودشون بيان. - يعني چي مگه شما نگفتي كه قراره ماشين بگيرن همگي با هم بريم. - نه. فكر نمي كنم جمعيت اونقدر باشن كه بتونيم ماشين بگيريم. هر كس بخواد با ماشين خودش ميره. اونجايي هم كه گفتم ميريم بايد از قبل نوبت می گرفتیم شايد بعد از عيد رفتيم. - خوب خاله دستت درد نكنه. خداحافظ بغض گلويم را مي فشرد. گوشي را كه گذاشتم تنها اشك بود كه از چشمان من سرازير مي شد و هر بار که به فکر آن اشتیاق بچه گانه ام می افتادم شدت گریه امانم نمی داد.


ارسال توسط نــاهـــــیــد
وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید: ” اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما کبریت نداشتم، آنها قوطی کبریتم را گرفته بودند. از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد.کبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود. شاید هم به خاطر این بود که وقتی آدم خیلی به کسی نزدیک می شود لبخند نزدن کار مشکلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم که نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد. مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید: ببینم، بچه داری؟ “بله دارم، ایناهاشون، ایناهاشون” کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی که برای آنان کشیده بود، صحبت کرد. اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است که دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشک شد. بناگاه بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج کرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینکه کلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت. زندگیم را با یک لبخند باز یافتم (((“آنتوان دوسنت اگزوپر”)))


تاریخ: چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان,حکایت,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دخترک چهارزانو گوشه اتاق نشسته بود . آن اتاق صورتی با آن همه عروسک های ریز ودرشت سرگرمش نمی کرد.خرس قهوه ای کوچکش را پرت کرد و بلند شد .از اتاق بیرون آمد . مادرش ، مشغول دیدن سریال محبوبش بود. پدر ، کارهای شرکت را با لپ تاپ انجام میداد . خواهرش هم که درس داشت . اجازه بیرون رفتن از خانه را نداشت .به سوی اتاق بازگشت رفت کنار پنجره ..کوچه ، خالی ... آسمان ،آبی ... هوا ، سرد +کاش فردا برف بیاد ... اونوقت مامان میذاره برف بازی کنم! غرق تماشای رهگذر های خیابان بود ناگهان همه جا تاریک شد! برق رفت ! ترسید .به سرعت از اتاق خارج شد. -نترس دخترم برق رفت عزیزم دقایقی بعد همه دور میز کوچکی که روی آن چند شمع بود جمع شدند. همه نگران از این اتفاق! -کی برق میاد مامان؟ درس دارم -اهه کارام مونده هنوز -جای حساس فیلم بودا ! دخترک اما خوشحال بود . نفس های گرم مادرش که توی صورتش میخورد به او احساس آرامش میداد. همه دور هم!کنار هم!برق عجب چیز بدیست!خداکند دیگر به خانه ی ما نیاید! دقایقی گذشت .. خیلی زود برق آمد .. هرکس به گوشی ای گریخت. دخترک اما تنها و غمگین دست عروسکش را گرفته بود کنار همان میز کوچک که حالا خالی بود. شب آمد و رفت ..صبح نیز هم ..ظهر همه بدجور درگیر کارها بودند . عصر جنازه ی دختری کوچک ، برق گرفته و یخزده کنار کنتور برق بود! جیغ های مادر ، شوکه شدن خواهر ، پدر مضطرب و پریشان ساعاتی بعد جسم سرد کودک توی سردخانه تنها بود ... روحش اما در آسمان ها پرواز میکرد. آرزویش براورده شد همه اعضای خانه پنجشنبه ها فارغ از کارو درس و دلمشغولی دور قبر کوچک جمع می شدند. مادری بغض کرده ، خواهری با چشمان خیس و پف کرده ، پدری که میخواست اشک هایش مرئی نشوند و کودک که لبخند میزد با آن عروسک کوچک و دوستان جدیدش!


ارسال توسط نــاهـــــیــد

به پایین نگاهی انداخت، تا زمین فاصله زیادی داشت. نا امیدی، تمامی وجودش را فرا گرفته بود و هیچ چیز نمیتوانست او را بیش ازاین پایبند زندگی کند. حتی آواز دلنشین پرندگان هم که روزی روحش را جلا میداد، به نظرش گوش خراش میامد. آفتاب سوزان اواخر مرداد بر تنش میتابید و باد کم رمق و گرمی دنباله های بادبادکی را که بین شاخه های درخت گیر کرده بود تکان میداد. میدانست وقتی به سطح پیاده رو بیافتد دیگر زنده نخواهد بود. تصمیمش را گرفته بود نمیدانست بعد از مرگش چه خواهد شد و برایش هم اهمیتی نداشت. فقط به رهایی می اندیشید دلش میخواست هر چه زودتر خود را از این زندگی لعنتی خلاص کند. آنقدر برای ادامه زندگی بی انگیزه بود که به راحتی بر ترس خود از مرگ غلبه کرده بود. رنگش کاملا زرد شده بود و حال خوشی نداشت. دوستانش با نگرانی به او خیره شده بودند ولی هیچکدام برای منصرف کردنش حرفی نمیزدند چون میدانستند او خسته تر از آن است که بتوان برای نجاتش کاری کرد. برای آخرین بار به آسمان نگاه کرد و نفس عمیقی کشید وچشمانش را بست ولی ناگهان آنها را گشود و خود را پرتاب کرد. درهنگام سقوط به بالا نگاه کرد و آخرین چیزی که دید چشمان بادبادک بود که با حسرت به او خیره شده بودند. پیرمرد رفتگر در حالی که برگهای زرد رنگ چنار را از پیاده رو جارو میکرد زیرلب گفت: " واقعا چرا برگها وسط تابستون زرد میشن و میریزن؟ "




ارسال توسط نــاهـــــیــد
جلوی دبیرستان منتظر بودم تا خواهرم فاطی بیایید. یک ساعت قبل بشدت برف می‌بارید ولی حالا خورشید بود که باز حکمرانی آسمان را در دست گرفته بود. عاشق درخشش خورشید بعد از بارش برف بودم ولی سه ماهی می شد که دیگر از هیچ چیزی لذت نمی‌بردم تو این مدت آن کابوس شوم یک لحظه هم رهایم نکرده بود. ــــ مَصی کجایی؟ فاطی بود با عصبانیت گفتم: خودت کجایی؟ خنده شیرینی کرد و به بوتیکی که بین دبیرستان ما و دبیرستان فنی حرفه ای که خودش در آن تحصیل می کرد اشاره کرد و گفت: نمی‌دونی چه لباسایی آوردن یه مانتوی قشنگ دیدم رفتم قیمتش کردم. نگاهی سرزنش آمیزی به فاطی کردم و گفتم: راه بیفد بریم. چند متری بیشتر نرفته بودیم که جمله یاخدای فاطی بدنم را لرزاند هر وقت اتفاق بد و ناگواری می‍افتاد فاطی می‌گفت یاخدا. با نگرانی پرسیدم: چی شده؟ نگاهی به من انداخت و گفت: یه پسر دنبالمونه. انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم بی‌درنگ سرم را برگرداندم راست می‌گفت یکی دنبالمون بود. رو به فاطی کردم و پرسیدم:دنبال توئه یا من؟ فاطی با اضطراب جواب داد: تو. فاطی در این موارد اصلا اشتباه نمی‌کرد به قول خودش پسرها را بزرگ کرده بود. بی‌معطلی برگشتم و به طرف پسر رفتم. جلوی پسر ایستادم و و گفتم: آقای محترم لطفا دنبال ما نیایین.پسر با لبخند گفت: خانوم من از اون پسرا نیستم که سر هر پیچی........حرفش را بریدم و گفتم: برام مهم نیست شما چه‌جور پسری هستید لطفا برگردیدن. (((( متن کامل داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسری جوان از کنار دختری که مانتوی سیری پوشیده و روسری که انگار مال خواهر کوچیکه اش بو د را به سر داشت و طناب قلاده سگی در دستش بود گذشت. پسر با چشمهایش سر تا پای دختر را خورد و متلکی آب دار به او انداخت ولی دختربدون کوچکترین واکنشی همچنان چشم به پسری که درون مزدای شرابی رنگی که کنار خیابان پارک کرده بود داشت. پسر از خودرو پیاده شد و دختر برای جلب توجه او دستی به سر سگش کشید و با ادا گفت: عجیجم داری لوش میشاااا پشرک شیطون. ولی پسر نه صدای او را می شنید نه او را می دید تمام فکر ذکرش پیش دختری بود که در فست فود شیک داشت پیتزا می خورد و موهای بلوند و پرپشتش از پشت و جلو روسریش بیرون ریخته بود. دختر حتی مزه پیتزا را هم حس نمی کرد همش دنبال فرصتی بود که به گارسون خوشتیپ و خوشگل که موهای پریشان و مشکیش بر پیشانیش ریخته بود و جذابیتش را دو چندان کرده بود نخ دهد. دختر الکی موبایل سامسونگ گالکسیش را از کیف چرمیش که از پوست خالص شتر مرغ دوخته شده بود در آورد و شروع کرد به صحبت کردن تا بلکه توجه گارسون جذاب را به خود جلب کند. دختر مو بلوند وقتی دید گارسون به طرفش میاید از خوشحالی داشت غش می کرد گارسون با لبخند گفت:خانوم اگه میل ندارید برش دارم؟ دختر چیزی نگفت. گارسون خوشتیپ پیتزای دست نخورده را برداشت و در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت تمام هوش حواسش پیش خواهر چهار ساله مریضش و هشت میلیون پول عملش بود


ارسال توسط نــاهـــــیــد
فردا روز عمليات ماست.مرگرو خيلي راحت ميتونيم حس كنيم.همه ي بچه ها ميدونن اين اخر خطه.اتيشي كه فردا توش پا ميذاريم اگه خدام بخواد گلستون نميشه.من كه مردم برام گريه نكني!من تحمل ديدن اشكاي تورو ندارم.من جونمو دادم تا تو گريه نكني.راستي تو اخرين نامت گفتي كه حامله اي! حالا كه حامله اي ديگه اصلا نبايد گريه كني.ي وقت كوچولومون ناراحت ميشه...قربونش برم...اگر پسر شد اسمشو بذار سيامك اگه دختر شد اسمشو بذار شيرين,وقتي هم بزرگ شد اگه پرسيد بابام واسه چي جونشو داد بهش بگو واسه اينكه تو بتوني ازاد باشي,براي اينكه هرجوري خواستي بگردي,واسه اين اينكه هرچي خواستي بتوني بگي.اصلا ما واسه همين انقلاب كرديم ديگه...واسه ازادي!وگرنه حكومت شاه چه ايراد ديگه اي داشت؟ ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دزدکی نگاهش کردم. و این شده بود کار هر روزه ام!!! سخت مشغول کلنجار رفتن به یک مشت گزارش کار و صورت جلسه هایی بود که روی میزش تلنبار شده بود. صورتش براق تر به نظر می رسید .شاید کمی عرق کرده بود.موهای خرمایی رنگی که اول صبح به یک طرف مرتب شانه شان کرده بود حالا روی پیشانی بلندش ریخته بودند. همه ی این حالات وقتی به اوج جذابیت می رسید که مصرانه مشغول انجام کاری می شد.و گاهی که از ناهماهنگی بعضی نوشته ها کلافه می شد،دستی به چانه اش می کشید و چشمان عسلی رنگ کوچکش به نامعلومی خیره می شد!! ابروهایش را می انداخت بالا و گویا سعی می کرد جزئیات جلسه ای را بخاطر بیاورد و وقتی به نتیجه می رسید لبخندی از رضایت بر لبش نقش می بست و برقی در چشمان خسته اش می دوید. همچنان محو تماشایش بودم که نگاهش از کاغذ ها کنده شد و همینطور که سرش را بالا می آورد تا مرا مخاطب قرار دهد گفت خانم امینی صورت جلسه هفته ی قبل اینجا نیست ممکن است دوباره برایم پرینت بگیرید با شنیدن صدایش از دنیای خودم پرت شدم بیرون،هول شده بودم .نگاهم را سریع سنجاق کردم به مانیتور و با کلیک مداوم موس سعی می کردم خودم را بی تفاوت و مشغول کار نشان دهم تنم داغ شده بود و نفسم در سینه گیر کرده بود.قلبم چنان محکم به در و دیواره سینه می کوفت که ارتعاشش در صدایم لغزیده بود.خودم را در صندلی فرو کردم تا پشت مانیتور پناه بگیرم . گرمای حضورش را در حوالی خودم احساس کردم.سرم را برگرداندم تا مطمئن شوم . دستش را گذاشته بود پشت صندلی ام و خم شده بود روی میز و با چشمانی که شیطنت در آن موج می زد خیره مانده بود به صفحه ی مانیتور،نگاهش را دنبال کردم و برآیند نگاه هردومان صفحه ی دسکتاپ خالی بود!!! صدایش با لحنی ملایم و مهربان در گوشم پیچید : ببخشید می تونم بپرسم یک ساعته به چی این دسکتاپ نگاه می کنید؟؟!!!! ساعت از یک ظهر گذشته است .خانه نمی روید؟ و بعد بی آنکه منتظر پاسخی باشد کیفش را از روی میز برداشت و از در بیرون رفت شاید خداحافظی هم کرد اما من از شدت ترس و خجالت در بی حضورترین لحظات روی صندلی چسبیده بودم. و فکر می کردم که چطور هنوز نرفته دلتنگ آمدنش شده ام!! با یاد آوری اینکه فردا باز او را خواهم دید لذت شیرینی را زیر پوستم حس کردم از جایم بلند شدم انگشتم را زیر کرکره بردم تا دور شدنش را نگاه کنم.......... یک روز دیگر گذشت در حالی که این عشق هر روز مرا فرسوده تر می کرد


ارسال توسط نــاهـــــیــد
دختر پشت چهارراه گفته بود که گل سرخ نشونه ی عشقه از میون رزهای سرخ ولیمویی و سفیدش یه دسته از رزهای قرمز رو انتخاب کرد ، هیچ وقت فرصت این پیش نیومده بود که براش یک دسته گل سرخ هدیه بیاره... اما الان اینجا بالای سرش نشسته و براش یه دسته گل سرخ آورده و داره باهاش درد و دل میکنه جنگ تو هیچ جای کره ی زمین قشنگ نیست و ممکنه با خودش خیلی چیزها به همراه بیاره ، بدبختی ، فقر ،فلاکت و تنهایی... آره تنهایی... جنگ ایران و عراق هم مثل همه ی جنگ های دنیا خیلی چیزها با خودش آورد نمونش صف های طولانی گوشت و مرغ و نون و... بود که باعث میشد صبح های زود زن ها و مردهای محل زنبیل به دست تند تند برن سمت تعاونی های محله ... ((((بـقـیــــه داســــتــان را در ادامــــه مــطـــلـب بــخــــونــــیــد))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخ‌ریسی روزگار را می‌گذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آب‌های مدیترانه برد. مرد می‌خواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایسته‌ای برایش باشد. کشتی در نزدیکی‌های مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده‌ای رسید که حرفه‌شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه‌بافی یاد دادند. تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خيلی هم شاکر بود. ‏اما این عاقبت بخیری چندان نپایيد، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده‌دزدی ربوده شد که کشتی‌اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده‌فروشی‌اش برد (((( بــقــــیــه داســــتــــان را در ادامــــه مــطــــلـــب بـخــــونـــیــــد ))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
داستانی از یک روحانی جوان که پیشنهاد می‌دهیم تا انتها آن‌ را مطالعه کنید /¤/¤/¤/¤/¤/ بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آن‌ها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند. لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمی‌دانستم با این همه بی‌حجاب و… چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آن‌ها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم. یکی از اتفاقاتی که باعث شد خستگی سفر را به طور کلی فراموش کنم لطف خدا در اجرای امر به معروف و نهی از منکر بدون چماق بود. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد